تاریخ : دوشنبه 18 خرداد 1394 | 21:36 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : دوشنبه 18 خرداد 1394 | 21:33 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : دوشنبه 18 خرداد 1394 | 21:30 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : دوشنبه 18 خرداد 1394 | 21:25 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : دوشنبه 18 خرداد 1394 | 21:16 | نویسنده : ناصر آقاپور
تاریخ : سه شنبه 12 خرداد 1394 | 23:11 | نویسنده : ناصر آقاپور
تاریخ : سه شنبه 12 خرداد 1394 | 23:09 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : چهارشنبه 6 خرداد 1394 | 21:01 | نویسنده : ناصر آقاپور
تاریخ : چهارشنبه 6 خرداد 1394 | 20:56 | نویسنده : ناصر آقاپور
تاریخ : سه شنبه 5 خرداد 1394 | 13:19 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : سه شنبه 5 خرداد 1394 | 13:19 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : سه شنبه 5 خرداد 1394 | 13:17 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : شنبه 2 خرداد 1394 | 23:58 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : شنبه 2 خرداد 1394 | 23:22 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : شنبه 2 خرداد 1394 | 21:35 | نویسنده : ناصر آقاپور

تاریخ : شنبه 2 خرداد 1394 | 21:18 | نویسنده : ناصر آقاپور
یکی بود یکی نبود یک مدادی بودکه دانش آموزی آن را ازمغازه ای خریده بود، او اسمش علی بود. او مدادش را زیاد نمی تراشید. و از مدادش به دقّت مراقبت می کرد . روزی علی مدادش را در زنگ تفریح روی نیمکت گذاشت و به حیاط مدرسه رفت مداد صدای نا له ای را شنید . کمی فکرکرد و دید که نالۀ نیمکت است . پرسید دوست من چرا می ناله می کنی؟
نیمکت گفت : مرا می بینی
؟ خیلی کثیف هستم . بچّه ها با خودکار و مداد رویم را خط خطی کرده اند. من دلم نمی
خواهد دیگر این جا بمانم . مداد گفت : ولی مرا
پسری از مغازه ای خریده است و خیلی از من مراقبت می کند او مرا زیاد نمی تراشد.
من هم از او خیلی خیلی راضی هستم . امّا دوست عزیز ، من می خواهم کمکت کنم . نیمکت
گفت : چه کاری می خواهی انجام بدهی ؟ مداد گفت : من با پاک کن دوست هستم . من به
کمک او می توانم روی تورا تمیز کنم . نیمکت خیلی خوشحال شد و گفت مداد جان ! از تو
ممنونم که این همه مهربان و با محبّت هستی . مداد و نیمکت با هم دوست شدند ونشستند
باهم درددل کردند . مداد گفت : تو از کجا آمده ای ؟ نیمکت گفت : من در یک باغی که
آب و هوای تمیزی داشت زندگی می کردم . از آنجا خیلی خوشم می آمد .امّا تنها بودم
تنهای تنها . دلم می خواست از آنجا بروم . روزی یک مردی آمد . و مرا برید . خیلی
ناراحت بودم . فکر می کردم دیگر عمرم تمام شده است و او مرا خواهد سوزاند . ولی او
مرا به یک کارگاهی برد ومرا به یک نیمکت تبدیل کردند .و در آنجا من دوباره متولّد
شدم . بعد از آن مرا به این مدرسه آوردند . خیلی خوشحال شدم . دیگر احساس تنهایی نمی کردم و از دیدن
خود در کنار بچّه ها خوشحال بودم . ولی فکرم درست نبود . بچه ها خیلی اذیّتم می
کنند . رویم را خط خطی می کنند . مداد از شنیدن این حرف ها ناراحت شد . زنگ مدرسه
به صدا در آمد و بچّه ها با هیاهو وارد کلاس شدند . و مداد و نیمکت سا کت ساکت
شدند و به فکر فرو رفتند.